۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

سایه برف

                                          





                                                      
پایییز ببرد آخرین برگش را
می دید به چشمان خودش مرگش را
 بارید برف و چقدر بی منت
می داد هزینه کفن و دفنش را
تابید به روی شاخه هایش نوری
تا برف بِبُرد سایه سردش را
بودیم به امید بهار اما برف
آورده بود قبل از آن دخلش را
در چرخه یک تناسخ بودایی
این بار بسوزانند این نئشش را

(محب!27 آذر89 )



۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

رباعی بی معنی!







گفتی سفری هست که باید بروی
پاییز نگشته باغمان برگردی
پاییز شد و برگ درختان همه ریخت
من ماندم و یک رباعی بی معنی!
(محب! آذرماه 89)


۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

صبح خوانى!






چه مى شود که نيايى به آسمان فردا
چه مى شود که بمانى در آن جهان فردا
چو قصد آسمان کنى امان نخواهد داد
سپاه ظلم زمان بر امام مان فردا
دگر چه ارزشى دارى تو اى سنگ مذاب!
که مى شود رخ نور جهان نهان فردا

هزار ديو، هزار دد، هزار لب سيراب
نداده قطره آبی به کودکان فردا
مگر تو سنگ نیستی؟ پس آب گرد و ببار
ز داغ سروسپیدان، به کاروان فردا
هزار و سیصد و هفتاد و یک طلوع گذشت
دوباره صبح دگر می شوی عیان فردا!

(محب)

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

دختر بالغ همسایه


سئوالی در باب صفات خدا و نظریه های کلامی از استاد پرسیدم!
گفت:
من دلم مي گيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
دختر بالغ همسايه
زير كمياب ترين نارون روي زمين
 كلام مي خواند



من نیزراه استاد پیش گرفتم و بدون هیچ دلیلی نوشتم:

(متن زیر با اندکی ویرایش نگاشته شده است.)
دختر بالغ همسایه
حوری
شاید زیباست!
اما 
روی گلبرگ گل سرخ شازده*
می نویسد: رنگ یک عرض زائد بر جسم است!!!!
گاهی از عشق چیزی کسب می کند اما.... گویی عشق هم زائد بر ذات* است.
و همه چیز یتجزیست!* حتی... حتی عشق!
دختر همسایه جای خواندن هزار و یکشب در هزاران شب ابن مالک* بر کرد
مادرش تب می کرد:
جای دلداری از اومی پرسید:
مادرم رعشه تو جبری است؟
پدرش مرد و حوری تا شب چله چهل مکتب فکری را خواند.
که آجال چرا بی خبر می آید؟
حوری وقتی سیبی از درخت نیوتن بر سرش افتاد،
یاد اسحاق نبی افتاد و وحی بر او!
کارتون آن شرلی حوری را یاد زمان می انداخت!
و چرا آن* متمادیست هنوز!
دختر همسایه همچون من پرحرف است!!!
بی حیا گاهی هرچه حجاب است بر به یک آن می درد!
 دخترک گاهی بدون سر و صدا از طبقات شافعی* بالا می رود
دختر همسایه
حوری...
کاش یک بار می پرسید بر سر راه من چرا نشسته ای؟
کاش می فهمید جبر عشقش مرا از بزرگان مجبره کرده است
کاش می فهمید که چو من طفلی مستوجب هیچ عقابی نبود.
کاش می فهمید این عشق چقدر
 لایطاق است مرا
کاش درکم می کرد که چه حالی هستم.
هرچند فکر کنم
باز یادی ز ابوهاشم جبایی* می کرد.



*اشاره به داستان شازده کوچولو.
*زیادت صفت بر ذات از نظریه های کلامی است.
*نظریه هایی در کلام پیرامون جزء و تقسیم پذیر تا ناپذیر بودن آن وجود دارد.
*ابن مالک قصیده ای در نحو عربی به نام الفیه دارد!
*آن واحدی زمان. لحظه. از بحث های فلسفی و کلامیست.
*طبقات شافعی نام چند کتاب مجزا است با نویسندگان مختلف مانند سبکی، اسنوی و...
*ابوهاشم جبایی نظریه ای در علم کلام با نام احوال دارد.

عروسی قاسم



قاسم عروسی می کند با شادی...
قاسم عروسی می کند با شادی...
قاسم عروسی می کند با شادی...

(برگرفته از تئاتر عاشورایی عروسی قاسم)

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

پاییز شب بی تو!



سخنی برای گفتن نیست.
پس از روزهایی (راستش نمی دانم چقدر است! فقط می دانم از تعداد انگشتان دست راستم بیشتر است!) ساز بی پرده ام را بی پرده برداشتم و بداهه….
بداهه…
شب پاییزی بی تو…
نامش را گذاشتم پاییز شب بی تو
شب های بلند پاییز چقدراین خورشید دیر بلند می شود. انگار نمی فهمد که تا صبح ….
هیچ!

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

سجده


مولای من!
جانم به فدایتان
ساعتی دیگر اذان است...
دلم عجیب شور گرفته...
می شود این صبح به جماعت نروید؟
از این جماعت می ترسم!
مولا! می ترسم!
از این سکوت می ترسم...
از...
مولای من...

(محب 2:50 دقیقه بامداد 19 رمضان 89 تفلیس)

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

هرسال 31 اسفند ماه



به نام خداوند 31 اسفندماه

هرسال 31 اسفندماه دله دزدهای جنوب شهر مرخصی بدون حقوق می گیرند و به ماهی گیری می روند.

هر سال 31 اسفند ماه وزیر امورخارجه به خارج خانه می رود بی آنکه کفشش را واکس بزنند! و تا صبح با کارگران شهرداری سیگار بدون دود می کشد!

هر سال 31 اسفند ماه سربازها در خطوط مقدم با جدیت تمام ترقه بازی می کنند. ترق!

هرسال 31 اسفند ماه پرچم تمام کشورها سفید می شود، سفیدِ سفید به رنگ کفن!

هرسال 31 اسفند ماه یتیمان با پدر و مادر می شوند و جوانان با پیرزنان شهر به کافه می روند و شاید...

هرسال 31 اسفند ماه معلم ها 5 نمره به بچه های تنبل اضافه می کنند! فقط بچه های تنبل.

هرسال 31 اسفند ماه همه چیز خوب و زیبا می شود!

هرسال 31 اسفند ماه...

هرسال 31 اسفند ماه...

هرسال 31 سفندماه من تو می شوم!!!

(محب شاید31 اسفند ماه)

* این متن را در استقبال از یا بهتر بگویم به تلقید آدرین هنری نوشته ام. متن اصل شعر زیبای هنری را در اینجا بخوانید

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

بیا دریا را ببین!







علی کوچولو تازه از دریای شمال برگشته بود.
در حیاط،
نگاهی به بالا کرد و گفت:
مامان بیا دریا را ببین!

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

چشم


به نام خدا



مرا ز یاد مبر جان که من به یادت دارم
همیشه دوخته چشم در نگاه پاکت دارم
اگر که دوست داری ام و دوست دارمت ای دوست
چرا همیشه اشک چشم از فراقت دارم؟


(محب)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است!

به نام خدا






تقدیم به محمد:

باورکردنش مثل باورکردن حرفهایت است!


۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

از سایه ات بترس!

به نام خدا


با معروفترین سگ نگهبان جهان در حد یک گربه ملوس صورتی اسباب بازی رفتار می کند.
دیروز ظهر:
-مامان! مامان! تسدیم!!!!
چیه مامان جان؟
-تسیدم!!!!
از چی؟ هاپو؟
-نه، هاپو دوشته!
اووون؟
-نه!
...
-نه!
پس چی؟
- از این تسیدم!

و سایه خودش را نشان داد!
و ما کلی خندیدم!
و امروز صبح فهمیدم که خیلی وقت بوده درسی به این بزرگی نگرفته بودم!
البته هنوز درک این نکته برایم سخت است.
علی کوچولو 2 سال و 5 ماه و 12 روز بیشتر ندارد!
از سایه ات بترس!

(محب!)
89/2/2

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

یک سال خاص!!!


به نام خدا
،وقتی که چیزی برای گفتن نیست
:همین را می توان گفت
حرفی برای گفت ندارم!
اما وقتی دریایی حرف هست که نمی توان گفت و دقایقی از اولین روز
:سالی نو گذشته باید گفت
!!!سال خوبی را برایتان آرزو می کنم، یک سال خاص
:(

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

و در تنزیل وحی چه رنجی که نمی کشیم!



این داستان واقعیتی ست؛ ذهنی!
مکاشفه ای ملکی؛
در ورای پرده هایی که بوسه هایمان می فرسایند.
و در تنزیل وحی چه رنجی که نمی کشیم!
تقدیم به: ع.
(پرده اول)
کشتمت!
به فجیع ترین وضع ممکن خود کشی کردی.
(پرده دوم)
شنبه راه افتادم شهرستان. رسیدم (...) خاکت کرده بودن.
هنوز به شب نکشیده، روز روشن، داشت دست تکان می داد ؛ در کنار یک قبرستان، تلفن عمومی...
گوشی را برداشتم. شماره موبایل خودم را گرفتم. گوشی را رها کردم. برای خودش تلو تلو می خورد. با تو صحبت کردم!
(پرده سوم)
آمدم تهران.
امتحانات را به بهترین وضع ممکن گند زدم.
(پرده چهارم)
سال شروع شد.
سر کلاس... می بینم نمی بینمت.
استاد گ:
گویا این دوستمان...
چشمهایم خودش را خیس می کند.
بلند می شوم.
نزدیک در..
هق.. هق..
ترک می خورد.
بلند می شود.
همه مبهوت!
(بی پرده)
کلاس استاد م.پ:
لیست را در می خواند:
داوری، ....
نام تو را نمی خواند.
همه چیز عادیست.
من به جای خالی تو نگاه می کنم!
برمی گردم جلو. استاد مرا نگاه می کند. نگاهمان جفت می شودم. خیلی با هم حرف می زنند چشمهایمان . یاد حرفی که ازش گفتی می افتم: ((در جهان رازهایی بود، که هست!))
دوباره به جای خالی تو می نگرم، یادم می آید که.....((تو هیچ وقت نبودی))
باز برمی گرم. استاد در حالی برگه ای از کیفش در می آورد. نگاهی کوتاه به من می کند. گویا همه چیز را می داند. شاید می گوید:
((در جهان رازهایی بود، که هست!))

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

مممممممممم..........!


به نام خدا

قبلا وقتی می خواستم داستان بلندی را مطالعه کنم، مقداری از اولش را می خواندم و بعد می رفتم آخر داستان تا ببینم ارزش دارد یا...!
حالا منم و تو، داستانی بلند که حتی یک خطش را هم نمی توان زودتر خواند!
ممممممممم.......
این بار می خواهم برعکس همیشه، تمام داستان را آرام، باهم بخوانیم!
هستی؟
(محب)

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

((ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود!))




(ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود!)


تب داشتم!
ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود!
دلداريم می داد!
مى گفت: خدا بزرگ است خوب مى شوى!


ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود!
موهايم را نوازش مى داد!
هر چند دست هايش به نرمى دستان مادرم _که الان فرسنگها دورتر از من است_ نيست اما مهربان و گرم است...
دست هايش نرم نيست چون به دهقانان و معدنچیان و چاه کنان کمك مى کند!
نگاهش مثل قديم است، آن هنگام که سر کوچه مادربزگم مى ايستاد و
بى هيچ عملى متبسمانه مرا مى نگريست و مراقبم بود.

ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود!
هيچ حرفى نمى زد اما من بسيار مى شنيدم!
عاشقم بود چون مردى که به زنى ناپاک عشقى پاک دارد!
به ياد صبح افتادم وقتى با شيطان...
ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود!
دستانم را لمس مى کرد.
گاه تبم، دستش سرد و گاه لرزم گرم بود.

ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود.

دلتنگم بود. هرچند حرفى نمى زد من از اندوه چشمانش هزاران نداى بازگشت مى شنيدم.
انگار تنها مخلوق او هستم...

ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود....
(محب)
¥

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

چـــــاه!

دوستی از من پرسید: اگر 10 بار در چــــاه بیفتیم، باز خداوند دست می گیرد و می بخشد؟
گفتم: بله!
دوست عزیز اینکه گاهی در چــــاه می افتی، یعنی اغلب اوقات به روی زمین هستی!
اگر مدتی در چــــاه نیفتادی شک کن!
شاید زمانی است که دائما در چاه به سر می بری و بی خبری!
(محب)