۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

مممممممممم..........!


به نام خدا

قبلا وقتی می خواستم داستان بلندی را مطالعه کنم، مقداری از اولش را می خواندم و بعد می رفتم آخر داستان تا ببینم ارزش دارد یا...!
حالا منم و تو، داستانی بلند که حتی یک خطش را هم نمی توان زودتر خواند!
ممممممممم.......
این بار می خواهم برعکس همیشه، تمام داستان را آرام، باهم بخوانیم!
هستی؟
(محب)

۴ نظر:

  1. و این، داستانی بود که در یکی از سال های جادویی کودکی، از زیر پتوهای دو نفره ای که پنج بار به هم دوخته شده بودند، از یکی از خواهرانم داشت به گوش می رسید؛ داستان ممنوعی که برای یکی از برادران بزرگترم روایت شده بود؛ روایتی که گر چه به بلندی یک شب نبود ،اما داشت از تو می گفت ...و هنوز هم مثل کمی آب ، دارد توی گوشم تکان می خورد.
    شاید در یکی از همین سطرها درست می شنیدم: آنهایی که «تو» ندارند همیشه کتوله اند، زیرا «من» ندارند.
    مرا«ع.» بخوان.گر چه نا شناس می نویسم/

    پاسخحذف
  2. قبلا،ممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم من ،داستان بلندی را مطالعه کنم .
    برعکس همیشه،ممم ما،هستی با هم بخوانیم؟ .
    الله اکبر الله اکبر............................

    آفرین!

    پاسخحذف
  3. "تمام داستان را آرام ، با هم بخوانیم"
    ...
    .یاد فرازی از حضرت امیر (ع) افتادم
    .که به نظرم در مناجات منظومه ایشان بود
    ...
    الهی کفی بی عزا ان اکون لک عبدا
    و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا
    انت کما احب
    فاجعلنی کما تحب
    ...

    پاسخحذف
  4. صادقانه و با تمام وجود اين‌بار من هم مي‌خواهم با تو بخوانم داستان را، به‌شرط اين‌كه تو خود خواننده باشي و دستانت در دستانم و چشم در چشمم. مثل هميشه هجوم من در چشمانت باشد و من خود را، خودِ خود را در تو و در نگاه محجوبت ببينم. داستان را بخوان... شروع كن...من آماده‌ام...

    پاسخحذف