۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

((ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود!))




(ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود!)


تب داشتم!
ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود!
دلداريم می داد!
مى گفت: خدا بزرگ است خوب مى شوى!


ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود!
موهايم را نوازش مى داد!
هر چند دست هايش به نرمى دستان مادرم _که الان فرسنگها دورتر از من است_ نيست اما مهربان و گرم است...
دست هايش نرم نيست چون به دهقانان و معدنچیان و چاه کنان کمك مى کند!
نگاهش مثل قديم است، آن هنگام که سر کوچه مادربزگم مى ايستاد و
بى هيچ عملى متبسمانه مرا مى نگريست و مراقبم بود.

ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود!
هيچ حرفى نمى زد اما من بسيار مى شنيدم!
عاشقم بود چون مردى که به زنى ناپاک عشقى پاک دارد!
به ياد صبح افتادم وقتى با شيطان...
ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود!
دستانم را لمس مى کرد.
گاه تبم، دستش سرد و گاه لرزم گرم بود.

ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود.

دلتنگم بود. هرچند حرفى نمى زد من از اندوه چشمانش هزاران نداى بازگشت مى شنيدم.
انگار تنها مخلوق او هستم...

ديشب خدا کنار تخت من نشسته بود....
(محب)
¥

۳ نظر:

  1. "...هر چند حرفی نمی زد من از اندوه چشمانش هزاران ندای بازگشت می شنیدم"

    ...این جملتون منو به فکر فرو برد
    ...چقدر آشنا بود
    ...بازگشت به خود
    ...بازگشت به خدای خود
    .چه خوب یادآوری کردید
    ...آنقدر درگیر درس و دانشگاه شدم که

    ...باید برگردم
    ...باید برگشت
    ...خود شناسی
    ...خدا شناسی

    ...البته برداشت من این بود

    پاسخحذف
  2. ديشب كلي گله كردم به خدا كه چرا ستاره‌ي سهيل شدي؟
    گفت:آسمانت ابري بود و مرا نديدي...

    پاسخحذف