پایییز ببرد آخرین برگش را
می دید به چشمان خودش مرگش را
بارید برف و چقدر بی منت
می داد هزینه کفن و دفنش را
تابید به روی شاخه هایش نوری
تا برف بِبُرد سایه سردش را
بودیم به امید بهار اما برف
آورده بود قبل از آن دخلش را
در چرخه یک تناسخ بودایی
این بار بسوزانند این نئشش را
(محب!27 آذر89 )
شعر از آقاي رحيم آل هاشم:
پاسخحذفزمستان است؛ ستارههایخ زدهاند، آفتاب یخ زده، من نیز هم. قندیل دلتنگی از ناودان احساس آویزان است،
سر در گریبان است، ماننددرد، مانندمن.
برف میبارد درکنارش غم؛ شاخهی امید میشکند همچون دل من...
زمستان است؛ گل یخ میگوید: شاید خداهم از زمین،
از ما گریزان است. من میگویم: من نیز هم، ما نیز هم
زمستان است...
چهقدر سكوتت طولاني شده؛ دلتنگم. خيلي دلتنگم.
پاسخحذف