۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

و در تنزیل وحی چه رنجی که نمی کشیم!



این داستان واقعیتی ست؛ ذهنی!
مکاشفه ای ملکی؛
در ورای پرده هایی که بوسه هایمان می فرسایند.
و در تنزیل وحی چه رنجی که نمی کشیم!
تقدیم به: ع.
(پرده اول)
کشتمت!
به فجیع ترین وضع ممکن خود کشی کردی.
(پرده دوم)
شنبه راه افتادم شهرستان. رسیدم (...) خاکت کرده بودن.
هنوز به شب نکشیده، روز روشن، داشت دست تکان می داد ؛ در کنار یک قبرستان، تلفن عمومی...
گوشی را برداشتم. شماره موبایل خودم را گرفتم. گوشی را رها کردم. برای خودش تلو تلو می خورد. با تو صحبت کردم!
(پرده سوم)
آمدم تهران.
امتحانات را به بهترین وضع ممکن گند زدم.
(پرده چهارم)
سال شروع شد.
سر کلاس... می بینم نمی بینمت.
استاد گ:
گویا این دوستمان...
چشمهایم خودش را خیس می کند.
بلند می شوم.
نزدیک در..
هق.. هق..
ترک می خورد.
بلند می شود.
همه مبهوت!
(بی پرده)
کلاس استاد م.پ:
لیست را در می خواند:
داوری، ....
نام تو را نمی خواند.
همه چیز عادیست.
من به جای خالی تو نگاه می کنم!
برمی گردم جلو. استاد مرا نگاه می کند. نگاهمان جفت می شودم. خیلی با هم حرف می زنند چشمهایمان . یاد حرفی که ازش گفتی می افتم: ((در جهان رازهایی بود، که هست!))
دوباره به جای خالی تو می نگرم، یادم می آید که.....((تو هیچ وقت نبودی))
باز برمی گرم. استاد در حالی برگه ای از کیفش در می آورد. نگاهی کوتاه به من می کند. گویا همه چیز را می داند. شاید می گوید:
((در جهان رازهایی بود، که هست!))

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

مممممممممم..........!


به نام خدا

قبلا وقتی می خواستم داستان بلندی را مطالعه کنم، مقداری از اولش را می خواندم و بعد می رفتم آخر داستان تا ببینم ارزش دارد یا...!
حالا منم و تو، داستانی بلند که حتی یک خطش را هم نمی توان زودتر خواند!
ممممممممم.......
این بار می خواهم برعکس همیشه، تمام داستان را آرام، باهم بخوانیم!
هستی؟
(محب)