۱۳۹۳ خرداد ۸, پنجشنبه

رهرو...

نمی دانم آغاز یک پایان است، یا پایان یک آغاز!
وای چه بی معنی و احمقانه گفتم.
مهم پایانی ست برای مسیری که آغاز نشد، مردانه تر بگویم.
مسیری بود که مردی می طلبید و من مردش نبود، لاف رهنوردی به خود می زدم هر چند در ابتدا نشسته بود و گاه گاه مسافرانی را می دیدم و به گذراندن مسیر فرا می خواندم، نمی دانم کسی رفت یا نرفت. اما از آنجا که خود رهرو نبودم، راهبر نیز نشدم که گفت تا راهرو نباشی که راهبر شوی!
بگذریم از این هذیان.
نزدیک به 7 سالی می شد که ابتدای مسیر نشسته بودم و فقط نظاره می کرد، حالا خسته از نظاره و نا امید از حرکت، نگاهم را به انتهای دره دوخته ام. دره ای که آگاهی دارم به کدامین ناکجا آباد می رود...
محب

۵ نظر: