سخنی برای گفتن نیست.
پس از روزهایی (راستش نمی دانم چقدر است! فقط می دانم از تعداد انگشتان دست راستم بیشتر است!) ساز بی پرده ام را بی پرده برداشتم و بداهه….
بداهه…
شب پاییزی بی تو…
نامش را گذاشتم پاییز شب بی تو
شب های بلند پاییز چقدراین خورشید دیر بلند می شود. انگار نمی فهمد که تا صبح ….
هیچ!